حسین بن منصور حلاج را در ظهر ماه صیام ،
از کوی جذامیان گذر افتاد.جذامیان به ناهار مشغول بودند و
به حلاج تعارف کردند.
حلاج بر سفره ی آنها نشست و چند لقمه بر دهان برد.
جذامیان گفتند:دیگران بر سفره ی ما نمی نشینند و از ما
می ترسند،
حلاج گفت:آنهاروزه اند و برخاست...
غروب هنگام افطار حلاج گفت:
خدایا!روزه ی ما را قبول بفرما.
شاگردان گفتند: استاد! ما دیدیم که تو روزه شکستی.
حلاج گفت:ما مهمان خدا بودیم.روزه شکستیم،اما دل نشکستیم...
(آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم
آن توبه ی صدساله به پیمانه شکستیم.
از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم...)
برچسبها: