فرزند عزیزم

فرزند عزیزم!

آنزمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی...صبور باش! و مرا درک کن

اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف میکنم...یا هنگامی که

نمی توانم لباسهایم را بپوشم...صبور باش و زمانی را بیاد بیاور

که همین کارها را به تو یاد می دادم.

اگر زمانی که صحبت میکنم حرفهایم تکراریست و کلمات را چندین

بار تکرار می کنم...صبور باش و حرفهایم را قطع نکن و به حرفهایم گوش فرا بده...

وقتی تو هنوز کوچک بودی گاه برای خواباندنت مجبور میشدم

بارها و بارها داستانی را برایت بخوانم....

وقتی نمی خواهم حمام کنم...نه مرا سرزنش کن و نه شرمنده...

زمانی را بیاد بیاور که با هزار و یک بهانه وادارت میکردم که حمام کنی

وقتی بی خبری ام را از پیشرفتها و دنیای امروز می بینی...

با لبخند تمسخر آمیز به من ننگر.

وقتی حافظه ام یاری نمی کند و کلمات را به خاطر نمی آورم....

به من فرصتی بده تا بیاد بیاورم...اگر نتوانستم عصبانی نشو...

برای من مهمترین چیز نه صحبت کردن که تنها با تو بودن و تو را برای شنیدن داشتن است.

وقتی نمی خواهم چیزی بخورم مرا وادار نکن...

من خوب میدانم که کی به غذا احتیاج دارم...

وقتی پاهای خسته ام اجازه ی راه رفتن به من نمی دهند...

دستهایت را به من بده همانگونه که من دستهایم را به تو دادم

آنزمان که اولین قدمهایت را بر می داشتی.

و زمانی که به تو میگویم که دیگر نمی خواهم زنده بمانم...و اینکه

می خواهم بمیرم...عصبانی نشو...روزی خواهی فهمید.

زمانی متوجه میشوی که علیرغم همه اشتباهاتم

همواره بهترین چیزها را برایت خواسته ام.

و همواره سعی کرده ام که بهترینها را برایت فراهم کنم.

از اینکه در کنارت هستم عصبانی و خسته و ناراحت نشو.

تو باید در کنارم باشی و مرا درک کنی...

مرا یاری کن همانگونه که من تو را یاری کرده ام آنزمان که زندگی را آغاز کردی.

یاریم کن تا قدم بر دارم...به من کمک کن تا با نیروی عشق و شکیبایی تو

این راه را به پایان ببرم.من با لبخند و با عشق بیکرانم جبران خواهم کرد

همان عشقی که همواره به تو داشته ام....

(فرزند دلبندم دوستت دارم)

 

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

مسعود
ساعت16:21---10 بهمن 1392
سلام ابجی گلم

کم پیدایییییییییییییی؟

اپ های جدیدت حرف نداشت

منم تازه اپیدم حوصله پستامو داشی ی سر بزن

منتظرت هستم

نظر یادت نره

راسی بابت تاخیر بوجود اومده عذر خواهم


پاسخ:سلام.ممنون از حضور گرمتون.شما لطف دارید.حتما میام.


حمید رضا
ساعت16:08---8 بهمن 1392
به خاطر این نوشته تون برا نظر دادنم نه اول نظرم شعر می نویسم و نه جمله ای دیگه... فقط چیزی که امروز از مادرم دیدم و خیلی وقتای دیگه رو میگم... من روستایی ام... برادرای من برای بازی و تفریح میرن اطراف جنگل... امروز هم رفته بودن... وقتی اومدن رفتن مدرسه... وقتی رفتن مادرم کف دمپایی هاشون رو نگاه می کرد و خار و خاشاک و تیغ های درختان رو که توی دمپایی برادرام بود با دست و چاقو در می اورد که مبادا بره تو پاهاشون و اذیت بشن... اشک تو چشمام حلقه زد ... دست مادرم و همه مادرای دنیا که انقد هوای ما رو دارن می بوسم... درود بر شما و نوشته ی زیباتون...
پاسخ:احسنت!چه نکته ی زیبایی نوشتین.خدا مادر عزیزتون و براتون نگه داره...خوش بحالتون که هنوز وقت دارین برای بوسیدن دست مادر...قدر این لحظات زیبا رو بدونین...ممنون که اومدین و نظر دادین.


بی پلاک
ساعت23:13---7 بهمن 1392
سلام

لینک شدید
پاسخ:سلام ممنونم...شما هم با افتخار لینک شدین...


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 7 بهمن 1392برچسب:فرزند,صبر, | 20:10 | نویسنده : مریم |

.: Weblog Themes By BlackSkin :.